سگ‌شان داشت به شدّت پارس می‌کرد مریم گل‌های کوچکِ تزئینیِ پارچه‌ای روی پیراهنش را خیلی دوست داشت اندیشه‌ای تلخ و غمناک او را در خود غرق کرده بود مژده رگه‌ای از غرور را حس می‌کرد، غروری که غالب بر وجودش شده بود از سینی‌های مختلف تکه‌های کیک را یکی یکی برمی‌داشت و داخل پاکت می‌انداخت او هرگز تابدین حد دلمرده و لبانش خالی از لبخند نبود راهبه جوان، ناگهان صورتش را با آستینش پوشاند اما در واقع این قضیه برای او اهمیتی نداشت بعد سبیل آغشته به قهوه‌اش را مکید و فنجانش را روی میز گذاشت بالأخره مرد بدعنقی با ریش حنایی رنگ از پلّه‌ها پائین آمد چیزهای دور و برش را لمس میکرد مغازه انباشته بود از انواع نان و کیک، گونی‌های آرد و بلغور، ژامبون، دنبه گوسفند و انواع سوسیس خیلی خونسرد کلماتش را شمرده ادا می‌کرد و حین حرف زدن آب دهانش جاری بود حسی قوی و غیرقابل کنترل باعث شد چهره او قرمز شود مرد همانطور که قهوه‌اش را میخورد به زنش نگاه می‌کرد اما همچنان عجیب، پُر شرارت و شکاک به نظر می‌رسید جانور را توی دستمال جیبی‌اش قنداق پیچ کرد دوستم می‌خواست جیغ بزند سه زن در آن اتاق مجلل تنها مانده و همدیگر را نگاه می‌کردند مرد ژنده‌پوش می‌خواست پرستیژ خانه‌اش را در تابستان داغ و طولانی حفظ کند پیرمرد شروع کرد قطعه به قطعه زغالها را در آتش انداختن نگاه آقای قلندری سرشار از مهربانیِ نامحسوسی بود وقتی که در باز شد، مرد به وحشت افتاد دو خواهر وارد مزرعه‌ای شدند بعد از چند بار تلاشِ نه چندان جدی، او بالأخره توانست پسِ گردن جانور را بگیرد منظره‌ای زیبا بود و این زیبایی غم و خشم زن را تلطیف میکرد مادر روحانی به آرامی دست نرم زیبایش را روی بازوی مرد گذاشت در اعماق قلبش ثقلی بسیار سنگین و سیاه را احساس میکرد سکوت بر همه جا سایه انداخته بود او غرورش جریحه‌دار شده بود برگ درختان بلوط از شدت گرما به رنگ قهوه‌ای درآمده‌بودند پروین با حرکاتی مادرانه بچه را رام و آرام کرد دو خانم مسن انگلیسی روبه رویش نشسته بودند او برای این مراسم ویژه لباسی سبز‌رنگ تن کرده بود انواع کمپوت میوه، کنسرو ماهی آزاد، ژامبون خوک، کیک و کلوچه برای مهمانی مهیا بود مرد غُرغُری کرد و سپس پاکت زن را به دستش داد و با نگاهی سرد بدرقه‌اش کرد برای بسیاری از معدنچیان یك خانه آرمانی بود و مایه مباهات همانطور که داشت حرف میزد، تلوتلو خوران به سمت آتش رفت پرویز خم شد تا از نزدیک به شکارش نگاهی ژرف بیاندازد برگهای وارفته و نرمِ گلهای پامچال تهِ پرچین را پوشانده بودند بعد صدای دوچرخه‌ای آمد که به دیواری تکیه داده شد به چیزهای خاصی که احاطه‌اش کرده بودند نگاهی انداخت چیزهای ناآشنا اما گرمی که شکم و دماغش را قلقلک می‌داد از حالا به بعد مراقب طرز حرف زدنت باش آنها به نظرش ناآشنا و عجیب و غریب می‌آمدند بی شک چیزی در درونش مرده بود و از اینرو آن چیزهای زیبا احساسی را در درونش برنمی‌انگیخت مرد با لحنی آگاهی دهنده خانمها را خطاب قرار داد این سیزدهمین باری بود که مرد را ترک میکرد و دیگر بازگشتی در کار نبود ژيلا و ژاله از راهرویی آراسته اما سرد گذشتند و دری را زدند ناگهان چیزی مثل خنده در اعماق قلبش غلیان کرد